اميرعلي متولد 4 مرداد 87 ساعت 10:25 شب و دوقلو هاي گلم اميرعلي متولد 4 مرداد 87 ساعت 10:25 شب و دوقلو هاي گلم، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

ماجراهاي الهام بانو و دسته گلهاش

روز مادر

روز مادر امسال واسم يه حس و حال ديگه داشت چون خودم هم ديگه يه مادر واقعي بودم مامان سه تا گل پسر اداره كل جلسه داشتيم و خسته از اون ساعت 4 بي رمق و بي حوصله برميگشتم خونه . بچه هام خونه مامان بودن امير علي زنگ زد گفت مامان كي مي رسي ؟ موقعيكه رسيدم در خونه باز بود بالا كه رفتم ديدم درب ورودي آپارتمان هم بازه آروم دررو باز كردم كه يكدفعه سه تايي گفتن مامان روزت مبارك انگار كه تموم دنيا رو بهم داده بودن نفري يه بشقاب دستشون بود واسه دوقلوها هر كدوم يه جعبه كوچيك جوراب كادو شده بود و داخل بشقاب گذاشته بود و امير علي هم يه تيشرت سفيد كه نقش گلهاي طوسي روي اون بود كه مامان ميگفت نمي دوني با چه وسواسي انتخابش كرده بود و يه شاخه ...
14 ارديبهشت 1393

گل پسرم خونه نشين شده

متاسفانه عليرغم ميل باطني مون تصميم گرفتيم ديگه امير علي جان رو به پيش دبستاني نفرستيم چون هر بار با مريض شدنش يه سونامي بيماري به خونمون مياد و طفلكي دوقلو ها هم با هر مريضي حسابي ريه هاشون در گير ميشه اينبار كه كلي اذيت شدن و نهايتا 18 دي برديمشون پيش دكتر قراگوزلو فوق تخصص ايمونولوژي و آلرژي هستن و خيلي هم دكتر خوبين اسپري هاشونو عوض كرد و متاسفانه گفت كه احتمالا دو قلوها به آسم كودكان مبتلا شدن و جاي نگراني هم نيست و تا سن مدرسه خوب ميشن (اميدوارم) معلم خوب اميرعلي جان هم خانم عبداللهي عزيز زحمت ميكشن و تكاليفشو آماده ميكنن توي خونه خودمون باهاش كار ميكنيم يه عكس خوشگل هم شب يلدا توي مركز ازشون گرفتن كه بعدا ميذارم ببينيد . و ديگگگگ...
7 بهمن 1392

نوستالژي

دلم يه خونه ميخواد بزرگ ، با يه حياط خوشگل و باغچه قشنگ و پنجره ها و ديواروحوض آب اين شكلي با اصالت و كهن و مقتدر با اصل و نسب و ريشه دار به ياد خونه قديم مادر بزرگ و آقا حاجيم كه دور تا دور حياط اتاق بود و مهمونخونه چند تا پله ميخورد ميرفت بالا ،‌يه حوض آب و يه تخت بزرگ كه تابستونا روش سفره پهن ميشد پناه آقا چنار(درخت چنار بزرگ توي حياط) و پيچ امين الدوله كه بهارا اونقدر عطر ياس توي حياط ميپيچيد كه نگو و شبها پشه بند اتوبوسي روش ميزدند و ما بچه ها مثل مور و ملخ حمله ميكرديم توش و دعوا سر اينكه كي ته پشه بند بخوابه و چهار تا باغچه بزرگ كه يكيش كافي بود تا دايي عباس توش يه خونه 3 طبقه بسازه (فكرشو بكن) و هرچي درخت كه فك...
12 آذر 1392

براي دردونه هام

اينهفته واسم اتفاقي افتاد كه مرگ رو با تمام وجودم لمس كردم و توي كشمكشي كه با مرگ داشتم تنها عشق به شما دسته گلهام منو به اين دنيا برگردوند و اينكه شما مثل سه تا جوجه جيك جيك كنان دورو برم ميچرخيديد و چشماي پراز تمناي عباس مامان و دستمال سبز متبركي كه اميرعلي جانم به دستم بست و منو به صاحب علم كربلا سپرد و رفت خونه خاله اعظم و محمد امير دلسوزم كه چپ و راست ميومد مينشست توي بغلم و دستامو ميگرفت توي دستش و حتي بابا جون كه مدام ميپرسيد آب ميوه بگيرم برات (مثل پسر خاله كلاه قرمزي)همين الان كه يه هفته گذشته و دارم اينجا مينويسم چشمام پر اشك شده دلم نميخواد ديگه بيشتر از اين اشك و آه راه بيندازم فقط خواستم هيچوقت اينو يادم نره البته خيلي هم ...
25 تير 1392

مامان جونم خدا بهمراهت

مامان جون امروز راهي كربلا شد تا به آرزوي ديرينه اش كه زيارت امام حسين و حضرت عباس و اميرالمومنين هست برسه منم كه دختر كوچيكه و لوس و اشكم لب مشكمه خيلي سعي كردم خودمو كنترل كنم گريه نكنم تا دم رفتن دلش كنده نشه ولي آيا با اين خداحافظي كه با دايي سيروس داشتن ميشد گريه نكرد؟ مامان جون گفت: اگه من بر نگشتم (البته دور از جون) مواظب هم باشيد ،هواي همو داشته باشين دلتون واسه هم بسوزه براي هم بزرگتري كنين قدر همو بدونين دايي سيروس هم جواب داد: عزيزم برو ، برو و برگرد ، بايد برگردي ، ما نميتونيم ،اين كارا كار خودته و فقط از خودت برمياد منتظرتيم الان زنگ زدم تو فرودگاهي داري از گيشه رد ميشي 4 تا بچه ات كه ديگه الان همه واسه خودشون خونه ...
23 خرداد 1392