اميرعلي متولد 4 مرداد 87 ساعت 10:25 شب و دوقلو هاي گلم اميرعلي متولد 4 مرداد 87 ساعت 10:25 شب و دوقلو هاي گلم، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

ماجراهاي الهام بانو و دسته گلهاش

نوستالژي

1392/9/12 11:18
نویسنده : الهام
282 بازدید
اشتراک گذاری

دلم يه خونه ميخواد بزرگ ، با يه حياط خوشگل و باغچه قشنگ و پنجره ها و ديواروحوض آب اين شكلي

با اصالت و كهن و مقتدر

با اصل و نسب و ريشه دار

به ياد خونه قديم مادر بزرگ و آقا حاجيم كه دور تا دور حياط اتاق بود و مهمونخونه چند تا پله ميخورد ميرفت بالا ،‌يه حوض آب و يه تخت بزرگ كه تابستونا روش سفره پهن ميشد پناه آقا چنار(درخت چنار بزرگ توي حياط) و پيچ امين الدوله كه بهارا اونقدر عطر ياس توي حياط ميپيچيد كه نگو و شبها پشه بند اتوبوسي روش ميزدند و ما بچه ها مثل مور و ملخ حمله ميكرديم توش و دعوا سر اينكه كي ته پشه بند بخوابه و چهار تا باغچه بزرگ كه يكيش كافي بود تا دايي عباس توش يه خونه 3 طبقه بسازه (فكرشو بكن) و هرچي درخت كه فكرشو بكنيد توي اين 4 تا باغچه مربعي پيدا ميشد (انگور ، انار،انجير، به ، گيلاس،‌گلابي، توت و.....) و يه راهرو بزرگ و عريض كه از وسط باغچه ها رد ميشد كه نميدونم چرا ولي بهش ميگفتيم خيابون، يه آشپزخونه با يه سقف بلند كه تهش سه تا پله ميخورد ميرفت پايين يه اطاق خنك و تاريك كه توش پر از برنج و روغن و انواع ترشي و مربا و سير به نخ كشيده شده و سبزيجات خشك شده ... عجب كدبانويي بوده اين حاج خانم كه الان هم با وجود هشتاد و اندي سن هنوز هم چراغ خونه اش روشن و در خونه باز (اصطلاحي كه براي مهماننوازي به كار ميره)كه هشتاد نود تا بچه و عروس و نوه و نتيجه حداقل سالي 4 ،5 بار مهمون خونه اش ميشيم و صداي خنده ها ي بلندمون و جيغ بچه هامون محله رو بر ميداره كه ديگه بقيه محل ميفهمن بچه هاي آسيد جلال مرحوم دور هم جمعند و حالا عروس و داماد هاي جديد هم ميدونند كه ناهار روز 2 فروردين و سيزده به در و روز عاشورا و 28 صفر (كه البته 2 تاي آخر نذريه)و يه افطار توي ماه رمضون  و چهارشنبه سوري اين خانواده پاتوق دارند خونه آسيد جلال. چه كيفي ميكنند اونهايي كه با اين خانواده وصلت ميكنند اونهم تو اين وانفساي كم رفت و آمدي

دلم براي صفاي بچيگيمون تنگ شده واسه مهربونيهاي آقا حاجيم كه ميرفتيم دم مغازه اش يه كفش تق تقي صورتي به من و يه آبي به آبجي اعظم ميداد و ما با چه ذوق و شوقي باهاش قدم ميزديم

 دلم ميخواست هنوز هم كوچه ها پر باشه از درخت و شاخه هاي انگور و ياس از روي ديوارها آويزون باشه و بچه ها بعد از ظهرها جمع بشن توي كوچه و دنبال بازي كنن

دلم ميخواست اميرعلي با دوستاش قرار بزاره و پياده برند مدرسه و بهش پول بدم مامان جون توي را برگشت 2 تا نون هم بگبر و بيا

دلم شهري ميخواد با خونه هاي يه طبقه و كوچه باغهاي اين شكلي

چقدر اونروزها همه چي مارو خوشحال ميكرد كلا با وجود اينكه هيچكدوم از امكانات بچه هاي الان رو نداشتيم و كشور تو جنگ بود و فقر ولي از بچه گيمون لذت ميبرديم

همين كارتهاي بي ارزش(از نظر مالي)كلي واسه ما ارزش داشت ولي الان اين بچه هاي طفلك رو هيچي شاد نميكنه گوشيمو دادم به امير علي(البته بدون سيم كارت) كه باهاش بازي كنه تا مثلا خوشحالش كنم و تشويقش كنم كه چقدر تكاليفشو خوب انجام داده يه نگاهي بهش كرد و گفت من از اينها نميخوام احسان افشون تبلت اپل دارهتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجب

دلم واسه اون كلاسهاي ساده و نيمكتهايي كه 3 نفري بايد روش مينشستيم و هيچكي هم دلش نميخواست وسط بشينه ، گچ هاي كه منتظر بوديم از دهان معلم بپره كه گچ همه واسه آوردنش از دفتر خودمونو ميكشتيم تنگ شده

 دهه فجرها چه زجري ميكشيديم تا پولها جمع ميشد و كلاسهامونو تزئين ميكرديم ، روز معلم حياط خونه ها پربود از گلهاي رز صورتي كه با شاخه هاي ياس تزيينش ميكرديم و يه كادو هم روش ميذاشتيم با قيمتهاي نازل من هميشه يا پارچ و ليوان ميگرفتم يا سيني و... چقدر هم معلمها تشكر ميكردند و هي ميگفتن تو رو خدا زحمت نيفتين ولي من الان ميشنوم بچه ها سكه و ظروف كريستال چك و... كلي هداياي گرونقيمت ميگيرند تازه همچين هم به دماغ بعضي از معلمها نمياد

 دلم تنگه واسه خونه هاي بي تجملاتي كه با يه علاءالدين گرم ميشد و فطع برقهامونو با يه  چراغ انگليسي ميگذرونديم  اونها كجا و زندگيهايي كه الان بهش مبتلا شديم كجا


نميدونم شايد ما بچه بوديم نميفهميديم و سختيها رو پدر و مادرهامون كشيدن ولي ميدونم كه اونها هم هميشه ميگن اونموقعها بهتر بودند

اصلا غذا ها هم اونموقعها يه عطر و بوي ديگه داشتن  از مدرسه كه ميومديم بوي قورمه سبزي تا دم در ميومد و 5 شنبه ها ناهار هميشه قورمه سبزي داشتيم راستي به نظرتون مدرسه بدون درسهاي شيرين اونموقع ها اصلا لطفي داره ؟ميشه مدرسه رفت و كوكب خانم رو نخوند ؟تصميم كبري ، دندان شيري ، حسنك كجايي، دهقان فداكار

يادش بخير چه زود بزرگ شديم........................................


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان بهداد
20 آذر 92 10:38
واقعا یادش به خیر. امیدوارم که به خونه ی دوست داشتنیت برسی. آرزو بر جوانان عیب نیست. کافیه که ما بخواهیم و خدا از اون بهترش رو بهمون بده. من واقعا اعتقاد دارم که آدم با باورها و اندیشه هاش زندگی می کنه و به باورهاش هم میرسه. شاید اندکی صبر باید
الهام
پاسخ
ممنون ان شاءاله هممون به يه زندگي ساده و تؤام با آرامش برسيم
فاطمه
27 فروردین 93 11:07
موافقم به شدت. ولی فکر کنم دیگه از محالاته منم انقدر دلم برای این جور خونه ها تنگه که نگو